عاشق نشدي زاهد،ديوانه چه مي داني؟ در شعله نرقصيدي، پروانه چه مي داني؟
لبريز مي غمها ، شد ساغر جان من خنديدي و بگذشتي، پيمانه چه مي داني؟
يك سلسله ديوانه ، افسون نگاه او اي غافل از آن جادو،افسانه چه مي داني؟
من مست مي عشقم،بس توبه كه بشكستم راهم مزن اي عابد، ميخانه چه مي داني؟
عاشق شو و مستي كن،ترك همه هستي كن اي بت نپرستيده، بتخانه چه مي داني؟
تو سنگ سيه بوسي، من چشم سياهي را مقصود يكي باشد، بيگانه چه مي داني؟
دستار گروگان ده ، در پاي بتي جان ده اما تو ز جان غافل، جانانه چه مي داني؟
ضايع چه كني شب را، لب ذاكر و دل غافل تو ره به خدا بردن، مستانه چه مي داني؟
... هما میر افشار ...
8 امتیاز + /
0 امتیاز - 1393/02/30 - 19:50 در
شعر و داستان